تجربه های من

من ودوستانم با کمک ها ونظرات شما می توانیم سایتی خوب داشته باشم

تجربه های من

من ودوستانم با کمک ها ونظرات شما می توانیم سایتی خوب داشته باشم

۱۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

عاشق فقیر

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر سر سفره شام نشستند غذاشون خیلی مختصر و کم بود که یک نفر را به زور سیر میکرد مرد به خاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ را خاموش کنیم و توی تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذاها دست نخورده توی ظرف مونده بود.

امام جواد علیه السلام فرمود: من منکر فضیلت ابابکر نیستم، ولى بر ناقل این ستور لازم است که طبق دستور پیامبر صلى الله علیه و آله عمل کند . پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله در حجة الوداع فرمود: «بعد از من جاعلان حدیث فراوان مى‏شوند، لذا باید احادیث را بر قرآن و احادیث عرضه کنید; هر حدیثى که موافق قرآن و سنت من باشد به آن عمل کنید و اگر مخالف آن دو بود، بدان عمل نشود .»

شیخ که ناگهان مجذوب دخترک شد، نتوانست نگاهش را از وی بردارد و لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت.

شیخ صدوق رحمه الله درکتاب ارزشمند ثواب الاعمال و عقاب الاعمال صفحه 598 حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله نقل می کند که :عبدالله بن عباس مى گوید: رسول خدا صلى الله علیه و آله پیش از وفات خود 
سخنرانى نمود که آخرین سخنرانى او در مدینه بود.
 شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!
تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد

چند داستان از زندگى امام رضا(ع)

زندگانى حضرت امام رضا(ع) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگیز که دل شیفتگان را مى‏برد . از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار ـ که بر اساس منابع موثق تدوین یافته ـ چند داستان برگزیده‏ایم که تقدیم عاشقان اهل بیت مى‏کنیم.

نشانه موى پیامبر(ص)

مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(ع) رسید. جعبه‏اى نقره‏اى رنگ به امام داد و گفت :

«آقا! هدیه‏اى برایتان آورده‏ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(ص) است. که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا(ع) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».

مرد با تعجب و کمى دلخورى به امام نگاه کرد و چیزى نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موى پیامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد. آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد. در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” . یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش. مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد. بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: ” قهوه نمکی”. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.

پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری 

گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر
تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً
انجام دهید. 
فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت
کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:...  اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود. 
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و 

روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا
خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را 

واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،
این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است. 
سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.

ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﺎﻁ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟


ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺮﻭﯼ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺍﺵ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﺍ


ﻃﻼﻕ ﺩﻫﺪ ؟



چشمتون روز بد نبینه.چند وقت پیش تو بیمارستان بودیم که یه پسر

جوونی رو با عجله آوردن تو اورژانس.


از یکی از همراهاش پرسیدم که چش شده بود؟اونم گفتش که آقا این

جوون عاشق یه دختری شده بود و خیلی اینو میخواست.

دختره هم اینو خیلی میخواست و قرار بود با هم ازدواج کنن.

حتی قرار مدار عروسیشونم گذاشته بودن.


که یهو دختره زد زیر همه چیو با یه پسر دیگه ای گذاشت رفت.این

بیچاره هم تا اینو شنید حالش اصلا یه جور دیگه ای شد.

پا شد رفت ۱۰۰ccبه خودش بنزین تزریق کرد و حالو روزش شد این….

آقا بگذریم پسره که تو اغما بود بعده دو هفته به هوش اومد.ما هم تو

بیمارستان بودیم که یه دختر جوونی اومد با یه دسته گل رفت تو اتاق

پسره واسه ملاقات.


پسره تا چشاشو باز کرد دید بله همون خانومیه که اینو قال گذاشته و

رفته .خلاصه آقا پسره که خون جلوی چشاشو گرفته بود دستشو

انداخت و یه چاقویی که واسه باز کردن در کمپوت بغل دستش بود رو

برداشت و سرم هارم از روی دستش کند و افتاد دنبال دختره.

دختره هم که خیلی ترسیده بود با یه جیغ وحشتناک از اتاق زد بیرون و

پشت سرش هم پسره با یه چاقویی تو دستش….

پسره دختره رو دنبال کرد تارسید به ته سالن بیمارستان.وقتی که دید

هیچ راه فراری نداره تسلیم شد و خودشو به دیوار سالن تکیه داد و در

حالی که به شدت گریه میکرد با حالت التماس به پای پسره افتاده بود

که یهو پسره چاقو رو برد بالا تا بکوبه به قلب دختره…..

بازم چشمتون روز بد نبینه….

پسره چون فقط ۱۰۰ccبه خودش بنزین زده بود یهو بنزین تموم کرد و افتاد

رو زمین……!!!!..نیشخندقهقهه